ژان ژنه براساس زندگی خود سعی دارد نفرت و انزجار خود نسبت به بیعدالتیهای حاکم بر روابط انسانی را به تصویر بکشد و عصیان آدمهایی را نشان دهد که در برابر این بیعدالتی.ها از خود واکنش شدید نشان میدهند و بر این جامعه معترضند.
به گزارش بوم هنر، فریبا فرهنگی دکترای ادبیات بین الملل، در نقد نمایش پاپنها، به کارگردانی نازیلا ایرانزاد بنام، نوشت: تمثیلاتی از واقعیتهای موجود با مثلث انسانی که سه راس آن مدام میچرخند و قائدهی چرخش خود را برمبنای دیگری بودن گذاشتهاند
گاه مادام خود را درحد یک کلفت پایین میآورد و با آنها دمخور می شود و گاه پاپنها خود را جای مادام میپندارند.
نمادین بودن از آیینه درحقیقت خلا واقعیت را تشدید میکند.
وفاداری و خیانت، مرگ و زندگی، عشق و نفرت، توهم و واقعیت از تقارنهای نهفته در فضای نمایش شخصیتهایی است که در حال مبارزه با خود و دیگری را شکل میدهند
نمایش حقیقی جامعه بورژووازی که گویی پاپنها قدرت کشتن مادام را ندارند و در عالم رویا دست به کشتن مادام دارند و نمایش با مرگ یک پاپن و پیروزی آن دیگری و غرق شدن به قیمت دیگری پایان میپذیرد.
پاپنها خواستهها و حسهای فروخورده و عقدههایی که از کودکی به شکل ناخوداگاه در درون دارند با امر و نهی کردن، دردهای درونی خویش را التیام میبخشند و رویاهای خود را از طریق نقش آفرینی مداوم به نمایش میگذارند تا سرانجام بر ارباب خویش پیروز شوند.
پاپنها نوعی نمایش عصیانگرایانه و معترض است، در این نمایش، پاپنها تلاش میکنند ادای طبقه بالادست را در بیاورند یعنی تبدیل به دیگری شدن دارند و این نشان از شکلگیری خشونت است.
سارتر عقیده دارد شر برابر است با آنچه بودن را به پرسش میکشاند و برابر است با نفی و عدم و دیگری بودن، یعنی هرگونه شر فرافکنی است.
این شر در این نمایش مربوط به کشمکشهای طبقاتی است، طبقه فرودست کلفتها مملو از نفرت و خشونت نسبت به طبقه فرادست ارباب است و درنهایت این خشونت خالی از عشق و منجر به خیانت و مرگ میگردد و این مرگ دامان خود پاپنها ا را هم میگیرد پاپنها برای اینکه عشق ندارند متوسل به نفرت میشوند آنها برای آنکه آلام خودشان را تسکین بدهند به خشونت متوسل میشوند پاپنها تجلی زندگی انسان فرودست در جامعه مدرن است جامعهای که در طبقات مختلفش رضایتی وجود ندارد پاپنها زندگی دوگانهای دارند آنها فرمانبردار و ذلیل هستند اما در غیاب مادام، خشم و انزجاری که همواره فروخوردهاند را بیرون میریزند.
تضاد عناصر خیر و شر یعنی عصیان فرودستان در برابر فرادستان در قالب تضاد طبقاتی فرودست و فرادست میتوان تعبیر کرد.
نبرد حاکم و محکوم، مبارزه طبقاتی با رویکرد مارکسیستی و معادلسازی نقشهای نمایش نامه با طبقات روابط اجتماعی به طریق ساختارگرایی میانجامد.
ما شاهد مجموعهای از دیالوگها و حرکات آئینی بازیگران در فضای مهآلود و سوررئال باانتخاب موسیقی مدرن مواجه هستیم که اخلاقیات جامعه را به تمسخر میگیرد و به یک معنای ضداخلاقی که مناسبتهای درونی با نقابی بر چهره که فراتر از معنای فلسفی میباشد.
حفظ فاصله در نمایش پاپنها منشوری دیگر از همان چرخه بوده است، آیینهای که به قول سارتر در واقع نگریستن به خویش از منظر دیگریست، شناخت تنها در پرتو شناخت دیگری رخ میدهد و “من” خود را از پرتو شناخت دیگران میشناسد و اقتدار همیشه به روی دیگریست.
مادام که دست نیافتنی است اما او هم چون پاپنها از خود بیگانه است با این تقاوت که نمیتواند از خود فاصله بگیرد، یعنی تضاد درون و برون انسان است، تناقضی که در ضمیر آدمی و در جامعه پیرامونش لانه کرده است و در زندگی اجتماعی حکم شبیهسازی و وانمود کردن است.
مفهوم قدرت به خودی خود مفهومی ریشهدار و عمیق در ذات همه انسانها به شکلهای گوناگون نهفته است که در این نمایش گسترده شده است که به تحلیل تغییر جایگاه قدرت که به تغییرات جایگاه اجتماعی میپردازد
به نگاهی، مادامها و نژاد سفیدها شمایل اسطورهای دارند و بر جهان پاپنها مسلطاند یعنی جهان را دقیقا حاصل اعمال افراد ترسیم میکند نه خدایگان.
این نمایش اثری فیزیکال است، از تنهایی جامعه مدرن از روبروشدن با واقعیت در جلوه دیگریست، جامعهای که در هر طبقهاش نارضایتی وجود دارد خوشحالی و آزادی پاپنها با فشار درونی نشات گرفته از زندگی در فضای بسته است.
ژان ژنو به عنوان نویسندهای جنجال برانگیز که فیلسوفان بزرگی مانند ژاک دریدا کتابهای با ارزشی درباره او نوشتهاند با درآمیختن واقعیت و تخیل و رفتن یکی در قالب دیگری و تجسم رویاها و آرزوهای آنان توسط یکدیگر، بخش.هایی از حقیقت شخصیتهای نمایش را به گونهای زیبا تصویر کرده است که این نمایش تداعی تلاش برای تبیین و تحقق خودآگاهی انسان است که به تکامل روح و نقطه نظر از رابطه آن با جامعه بیشتر از پدیدارشناسی فلسفه هگل سخن گفته است چرا که او انسان را حیوانی میداند که توانایی “من” گفتن را دارد و برای اینکه بتواند “من” بگوید باید بتواند به خودآگاهی برسد و عامل رسیدن به آن از طریق تجربه انجام میگیرد و این تکامل از طریق زمان رخ میدهد که این رابطه دیالکتیکی میان مادام و پاپن گویای این حقیقت است که روح در تحقق تدریجی و دیالکتیکی خود به سوی مطلق در سیر است که در قالب شناخت مطرح است.
شناخت نحوه پدیدارشناسی در یک رابطه دیالکتیکی میان مراحل مختلف که یقینا صورتی از آگاهی است.
یعنی آگاه بودن از یک حضور بیواسطه و ساده از چیزهاست، در واقع آگاهی تنها به صورت “من” محض وجود دارد که نخستین وسیله مواجهه انسان با جهان هستی است.
چراکه آگاهی، خودش را در چیز دیگری که غیر از خودش است مییابد در این بین آرزو میتواند انسان را وادار به گفتن “من” کند و برآوردن آرزو تامل خودآگاهی درباره خود است به این معنا که این یقین است که واقعیت شده است یعنی تنها یک خودآگاهی وجود دارد که از نظر یگانگی و وحدت میان خودآگاهی در دیگر بودگیش برای آن آشکار میشود چراکه خودآگاهی در خود و برای خود وجود دارد و در وجود آن برای دیگری از خود بیرون میآید تا خود را به عنوان ذات دیگری بیابد زیرا دیگری را مانند یک ذات در نمییابد بلکه خودش را در دیگری میبیند.
خودآگاهی انسان از رهگذر زمان به خودفهمی زمان به خودفهمی مدرن میرسد یعنی اساسا بازگشتی از دیگر بودن است یعنی یگانگی “من” با خود است.
انسان همیشه از آرزو برخوردار است یعنی تمایل شدید برای تغییر “صورت” تا بتواند مورد توجه قرار بگیرد آرزو در جست و جوی آن است تا جهان را دگرگون نماید و عینیتهای خارجی را نابود نماید و آنها را فراخور هستی آرزوی خود بسازد.
انسان خوراک خویش را از آرزوهایش میگیرد که این امر منجر به خودآگاهی میشود و این مستلزم فرارفتن از خویش است. خودآگاهی منی است که ما است و مایی است که من است، از نظر هگل در این نسبت اجتماعی است که “من” به هویت خود دست مییابد چرا که “من” هویت خود را به گونهایی یافته که توسط شخصی دیگر و مستقل از “من” ارجشناسی شده است تا آنجا که هر آرزویی میخواهد غیر “من” را جذب و دگرگون نماید.
در این روزهای سرزمینمان “ایران” که مشکلات اقتصادی و تشدید شکاف طبقاتی بسیار شکل گرفته، انتخاب این اثر انتخابی درست و هوشمندانه است.